سفرنامه هرمز: جزیره سرخ
به گزارش تایمر سرگرمی، این اثر را یک شرکت کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
دسته ای از مرغان دریایی با سر و صدا اطرافمان چرخ می زدند. چند مرغ دریایی روی تیرک های چراغ روشنایی اسکله نشسته بودند، گاه به گاهی یکی از مرغان درون آب شیرجه می زد و دست پر برمی گشت. چند قایق موتوری و سه لنج ماهیگیری گوشه لنگرگاه آرمیده و از هوای لطیف صبحگاهی لذت می بردند.
اتوبوس دریایی از راه رسید و ما را در آغوشش پذیرفت. به عرشه رفتیم تا از منظره دریا سیراب شویم. دریا در پایانی دیدمان سبز زمردی روشن بود. پشت سرمان آن گاه که شناور سینه دریا را می شکافت، موج های کف آلود سفیدی از اطراف به بیرون پراکنده می شد که پشت سرمان ردی به یادگار از خود باقی می گذاشت، ردی که دقایقی بعد هم رنگ و هم بافت دریا می شد.
ساعتی نگذشت که جزیره سرخ روبه رویمان نمایان شد. شناور در اسکله پهلو گرفت و از پل معلقی که دو طرف حفاظی از زنجیر داشت، گذشتیم.
بعد از تَرک اسکله، راهنما های جزیره به سراغمان آمدند. راهنماها بیشتر از بومیان جزیره، قد بلند، سبزه گون، با لبخند و مهربانی خاص جنوبیان؛ در این خشکسالی و رکود تجارت، گرداندن گردشگران تنها منبع درآمدشان بود.
وسیله نقلیه آن ها موتور سه چرخه های رنگارنگ که سقفش را با زیلو یا برزنت سایبان نموده بودند. البته ماشین ها به روز هم بودند، ولی بیشتر گردشگران سه چرخه ها را ترجیح می دادند.
جوان قد بلند سبزه گون با ترانه ای بندری، ما را دعوت به گردش با سه چرخه اش کرد. قلعه پرتغالی ها اولین لنگرگاه ما بود؛ قلعه ای که بعد از سال ها بیش از نیمی از اسکلتش مقاوم و پایدار خودنمایی می کرد.
تابلو راهنما می گفت: بیش از صد سال پرتغالی ها بر این قلعه حکمرانی نموده اند و سی و پنج سال ساختش به طول انجامیده است.
قبل از اینکه از طاق هلالی کوتاه قامت ورودی قلعه داخل شوم، پنجره ای کوچک تخته ای با چهار میله که کنارش لوله توپی پنهان شده بود، مرا فرا خواند تا با هم عکسی به یادگار بیندازیم.
درون قلعه محوطه ای باز و وسیع خود نمایی می کرد. قسمت شرقی قلعه، اتاقک های نیمه سالم و توپی جنگی قرار داشت که بالای سکوی کهنه ای نگهبانی می داد.
بنا از ترکیب سَنگ و گِل سرخ ساخته شده بود که بیشتر جاهای آن گِل ها فرو ریخته و سنگ های عریان در حال ریزش بودند.
قلعه پرتغالی ها را جا گذاشتیم تا مهمان غار نمک شویم. غار نمک در اعماق دره سکوت واقع شده بود، دره ای که در هیاهو گردشگران هویت خود را از یاد می برد.
سه چرخه قبل از جاده فرعی غار نمک کنار بازارچه صنایع دستی استراحت کرد. از فرصت استفاده می کنیم تا سمبوسه میگوی بانوی جزیره ای را مزه مزه کنیم. بانوی سبزه رو با روی گشاده در حالی که از زیبایی های جزیره می گفت، سمبوسه های میگو جلز ولزکنان آماده می شدند.
بانو پیراهن حریر سبز گشادی با نوارهای رنگی به تن و نقاب نگین کاری شده ظریفی بر چهره داشت.
در نیمه راه با دنیا گردی هلندی رو به رو می شویم. گفت و گوی گرم و صمیمانه ای با هم داریم. او از سفر به جزیره خیلی راضی است و می گوید: سومین بار است که به این جزیره رویایی آمده تا از این همه رنگ ولعاب در طبیعت بازدید کند.
خورشید مستقیم درست بالای سرمان ایستاده و سوزن هایش از اطراف کلاه پوستمان را می آزارد. تازه می فهمم چرا بانوان جزیره ای، برقع به رخ می زنند.
گام هایمان را تند تر می کنیم. غار کوچکی از دل کوهی بزرگ ظاهر می گردد. به رگه های رنگی کوه صخره ای می نگرم خاکستری، قهوه ای، نقره ای و… .
انگار نقاشی با نربان آسمانی کوه سربه فلک کشیده را از بالا به پایین رنگ آمیزی نموده است. از دهانه کوچک غار دولادولا وارد می شویم. درون غار می ایستیم. دانه های بلور نمکی به رنگ های سفید و لیمویی چون تراشه های الماس به دیواره غار چسبیده اند.
باید غار خنک را ترک کنیم، چرا که گردشگران زیادی بیرون از غار به انتظار نشسته اند تا با الماس های بلورین عکس یادگاری بیاندازند.
حالا خورشید در اوج قرار گرفته است. راه رسیدن به سه چرخه طولانی می گردد. حس می کنم از شال مشکیم بوی سوختنی بلند شده یا این که خورشید دارد تمام هیکلم را اتو می کشد.
خاتمه عرق ریزان زیر سایه بان سه چرخه می نشینیم تا به دره مجسمه ها برویم؛ البته قبل از رسیدن به دره مجسمه ها راهنما پایش را روی ترمز گذاشت و ما را به غار بزرگ سبز شده پیش رویمان دعوت کرد.
غار بزرگ هوای خنک و دلچسبی داشت. نوعی غار لایه لایه نمکی با این تفاوت که در اینجا اثری از بلورهای کریستالی آویزان نبود.
دنیاگردی دوربین به دست با ظرافت و وسواس از گوشه گوشه های غار عکس می گرفت. به انگلیسی با او احوال پرسی کردیم و او با فارسی شیرینی پاسخ داد: من ژاپنی هستم، فارسی بلدم.
او در ژاپن به دانشگاه آموزش زبان فارسی رفته بود و اکنون قصد داشت کتابی مصور از جاذبه های ایران به رشته تحریر در آورد.
با خوش رویی از هم جدا می شویم. حالا مقصد همان دره مجسمه هاست. در بدو ورود به تنگه ای قهوه ای با کوه های اطراف رسیدیم، سپس از تنگه صخره ای به دنیای جادویی وارد شدیم.
بر سردر هر تخته سنگ مجسمه حیوانی به چشم می خورد که حتی رنگ هایشان هم با هم تفاوت داشت. سنگی به شکل سگ تازی یا دیگری به شکل پرنده، یکی هم مرا به یاد موش کوچولو در فیلم مدرسه موش ها انداخت.
روبه رو دریای آبی پیچیده در جلبیل خوسی خودنمایی می کرد. ما درست بالای سر دریای بیکران بودیم، آرام، قوی و بی پایان پاورچین پاورچین به لبه پرتگاه نزدیک شدم و با دریا که در عمق هزار پایی زیر پایم نشسته عکسی به یادگار ثبت می کنم.
تعریف ساحل سرخ را زیاد شنیده ام، پس بیش از این او را به انتظار نمی گذارم. کمی خسته شده ایم. پاکشان پاکشان خودمان را به سه چرخه که در جاده آسفالته اصلی ایستاده می رسانیم، سه چرخه جاده آسفالته را جا می گذارد.
تلق تلق کنان به راه سنگی و رنگی پر پیچ و خمی می رسد که در سراشیبی ساحل به پایین سرازیر است. سه چرخه را کنار دیگر دوستانش می گذاریم و محو جادوی ساحل سرخ می شویم.
ما در بلندی ایستاده ایم. ساحل زیر پایمان دراز کشیده است. خط ساحلی قرمزرنگی که با آبی دریا در هم می آمیزد و افشانه های خورشید چون اکلیل های طلایی به دریا جان می بخشد.
خاک سرخ مرا به یاد سوراغ، این غذای محبوب و بومی جزیره می اندازد که با همین خاک درست می گردد. سوراغ معجونی سرخ رنگ و شور مزه است که روی نان توموشی می ریزند.
لحظه ای نان توموشی داغ را تصور می کنم که چون پارچه های گل دار با قطره های سوراغ تزیین شده است. از خیالم به ساحل سرخ پرواز می کنم. روی آبی بیکران اوج می گیرم و روبه روی ساحل می ایستم تا برای آخرین بار تداخل رنگ قرمز ساحل و آبی دریا را در ذهنم به یادگار بگذارم.
خورشید کم کم دست وپایش را جمع می نماید. بعد از فرو کردن سوزن های داغش در ظهر حالا کمی مهربان تر شده است. با انوار ملایم و ارغوانیش دست مهربانی بر سرمان می کشد.
باری دیگر مهمان سه چرخه، این همراه یک روزه مان می شویم. او آرام آرام از سینه کش کوه رنگی بالا می رود و ساحل و فرش قرمز هر لحظه کوچک تر می گردد.
راهنمایمان از جزیره می گوید از خشکسالی، کم توجهی مسئولین به کار و اشتغال مردم جزیره و اینکه فقط زمستان ها گردشگران به جزیره می آیند و آن ها در فصل تابستان بی کار می شوند.
در مسیر برگشت به اسکله چشمانم با ولعی سیری ناپذیر رنگ های شاد و نیروبخش کوه ها، خاک ها و دره های جزیره را می بلعد، دره سکوت، دره مجسمه و… را می کاود.
خورشید با سرعت باورنکردنی در دریا فرو می رود، زمان خیلی سریع از پیش رویمان می گریزد. تازه داشتیم با خورشید چشم نواز ارغوانی، از در آشتی بیرون می آمدیم. سه چرخه ترانه غمگینی را زمزمه می نماید و این بر دلتنگی و غم فراق مان می افزاید.
قبل از ترک جزیره به بازارچه محلی کنار قلعه پرتغالی ها که به اسکله نزدیک است، سر می زنم تا سوغاتی جزیره را با خود به یادگار ببرم. گردنبند صدفی زیبا، یک سوت صدفی و چند دست ساخته دیگر ارمغان راهم می شوند.
خود را به موقع به اسکله می رسانیم، چرا که همزمان با لنگر کشیدن شناور وارد می شویم تا سه صندلی خالی اتوبوس دریایی را پر کنیم.
همان طور که از جزیره فاصله می گیریم، در قاب تلفن هایمان غرق می شویم تا عکس هایمان را به اشتراک بگذاریم.
منبع: علی بابا